ماهانماهان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

عشق و نفسم ماهان

نفس مامان میشینه...

مامان فدات بشه  که هر لحظه خوردنی تر از قبل میشی و ما بعضی وقتا کنترل از دستمون خارج میشه و میخایییم دیگه واقعا قورتت بدییییییییییییم  وقتی خونه مامان جون بودیم و شما بغل خاله شیطونی میکردی متوجه شدم بدون کمک یکم میتونی بشبنی..... اینم عکس اون لحظه...   بعد ها هم وقتی اومدیم خونمون چون خیلی دوستداشتی بشینی تکرار کردی و بالاخره موفق شدی...البته تو عکس معلومه که باتعجب به دوربین نگاه میکردی وشاید متوجه نبودی  میشینی... البته بعضی وقتا میفتی و بعدشم میخندی.... فدای میمی هات بشم عشقمممممممممم.....   اینجام  ١٧٧ روزه بودی که قبل روز دفاعیم تو خونه مامان جون رو میز جوری ...
11 مهر 1391

6 ماهگی....

سلام عشق و نفس مامان خوبی.... خوشگل مامان امروز دقیقا ١٥٩ روزه که زمینی شدی و٣ روزه رفتی تو ماه ششم  از زندگیت....مبارکه...ایشالا تفلد ٦ سالگیت....٦٠ سالگیت.. ایشالا همیشه سالم و سرحال  باشی..   فدات بشه مامان که قول داده بودم هفتگی وبلاگت و آپ کنم  ولی از یه طرف  پایان نامم از یه طرفم عروسی عموت درگیرمون کرده بود و واقعا وقت کم میارم از یه طرفم  شیطونیا و جیغا و بهونه های الکیه شما که تا بیام جلو چشمت یدفه با لبخند ملوست تموم  میشه....دیگه یواش یواش میخای سینه خیز بری ولی کامل نمیتونی ...       دیروز که رفته بودیم پیش آقای دکتر برا ...
22 شهريور 1391

خبر اومدنت...

نفس مامان پارسال یعنی  دقیقا همین روز ٢٥ مرداد ٩٠  سال گذشته فهمیدم یه فرشته جوچولو  اومده  تو دلم.... نمیدونی چه حالی داشتم....صبح که رفتیم آز خون دادیم تو بیمارستانی که بابایی خودش هست میگفتم شاید خبری نباشه ولی ته دلم انگار یه چیزی میگفت دیگه تنها نیستم...اتفاقا اون روز بابایی شیفت بعد از ظهر بود و بعد آزمایش من و اورد خونه و خودش رفت بیمارستان....ومنم چون  یکم حالم خوب نبود و همش افت فشار داشتم رو مبل دراز کشیدم ونزدیکای ٢ ظهر بود که با صدای تلفن خونه بیدارشدم و بابایی خبر اومدنت و داد...مال ما برعکس شد  اخه معمولا مامانا این خبر خوب و به بابا میدن  ولی مال ما اینجوری بود... فد...
25 مرداد 1391

واکسن....

سلام جینقولم امروز ١٢٧ روزه تولدته و ٥ شنبه ٤ ماهگیت تموم شد و وارد ٥ ماهگیت شدی.                                                عشق مامانی دیگه نمیشه تنهات گذاشت چون شما هر لحظه میخای غلت بزنی و رو به شکم بیای فدای چشات بشم که صدای مامانی و میشناسی و هروقت صدات کنم زودی برمیگردی وپیدام میکنی.... نفس مامان امروز باخاله راضی رفتیم و واکسن ٤ ماهگیت و برات زدیم... فدای تحمل مردونت بشم که  همون ا...
21 مرداد 1391

اولین غلتیدن وغذاخوردن ماهان جون......

سلام ماهانم خوبی،ایشاالا همیشه شاد وسلامت باشی نفسم   اومدم خبر غلت زدنت و تو وبلاگت بذارم فداتبشم که چنروزیه قشنگ خودت راحت غلت میزنی و  بعدش زورت میاد و نفس نفس میزنی و گریه میکنی و الللبته وقتی برت میگردونم  باز تککرار میکینی و من اون لحظه میخاام قورتتتت بدددم ..  و اینکه امروز١١٩ همین روز تولدته  که برا بار اول برات فرنی درست کردم و شمایذره خوردی و بقیشم قشنگ پرت میکردی بیرون.... کی میشه زودتر بزرگ شی و برات چیزای خوشمزه بدم و تومثل آدم بزرگا بخوریی....منکه عاشق دیدن غذاخوردنه نی نیام دیگه برا پسملیه خودمم ببین چقد لحظه شماری میکنننم..    ...
14 مرداد 1391

برای فرزندم.....

    عاقبت در يك شب از شبهاي دور /كودك من پا به دنيا مينهد آن زمان برمن خداي مهربان / نام شورانگيز مادر مينهد آن زمان طفل قشنگم بيخيال/ در ميان بسترش خوابيده است بوي او چون عطر پاك ياس ها/ در مشام جان من پيچيده است آن زمان ديگر وجودم مو به مو / بسته با هستي طفلم ميشود آن زمان در هر رگ من جاي خون / مهر او در تار و پودم ميشود ميفشارم پيكرش را در برم / گويمش چشمان خودرا باز كن همچو عشق پاك من جاويد باش / در كنارم زندگي آغاز كن ميگشايد نور چشمم ديدگان / بوسه ها از مهر بر رويش زنم گويمش آهسته اي طفل عزيز / ميپرستم من تورا مادر منم        &n...
8 مرداد 1391

دلتنگی....

  سلام مامانی فدات بشم نمیدونم چرا یدفه یاد مهر ماه و بعده تموم شدن مرخصیم افتادم..بدجور بهت  وابسته شدم  نمیدونم  چجوری دوریت وتحمل میکننم  ار الان فکرش و که میکنم بخدا گریم میگیره... ولی خوب نرم هم نمیشه که جینقولم...      این و بدون که هر لحظه برا سلامتی و خوشبختیت دعا میکنم نفس مامان ...       ...
2 مرداد 1391

نفس مامان امروز صد روزه شد...هوراااااااااااااا

ماهان جونم امروز دقیقا صدروزازتولدت میگذره....ومن برا هر لحظش خداروشکرمیکنم.......   نفس مامان دیگه داری برا خودت مردی میشی...صداهای عجیب غزیبی از خودت درمیاری که منو ذوق مرگ میکنه اوووو....اییییی....اووووووووووم....بووووو همش دوستداری بغلمون باشی.... تکونات زیاد شده ولی فعلا نمیتونی خوب غلت بزنی....کمرت و قوس میکنی که عاشق این حرکتتتم اسباب بازیاتو خودت فعلا نمیتونی  بگیری ولی خیلی ورجه وورجه میکنی که بگیری  و مطمعنم خیلیزود بلد میشی.... عاشقتم نفسم.....       ...
25 تير 1391

خاطره روز تولد ماهان جونم...

  نازدونه ی مامان شما روز شنبه 19/1/91 ساعت ٢:٢٠ دقیقه ی ظهر بدست خانم  دکتر فضیل باوزن4200و قد٥٢(هزارماشالا) زمینی شدی.....  وای که چه روز قشنگی بود ازصبح که چشام و باز کردم تا اماده بشم بریم بیمارستان بغضم همش گرفته بود از یه جهت خوشحال بودم ازطرف دیگه هم ناراحت بخاطر اینکه ازتو دلم جدامیشدی و اون حسی که فقط خودم و خودت داشتیم و دیگه نخاهم داشت و یاد این جمله افتادم:   شگفت انگيز است. اين كه لم بدهي يك گوشه و براي كودك درونت كتاب بخواني. با او حرف بزني. از دلخوشي هايت بگويي، از دغدغه هايت. كودك دروني كه استعاره نيست، يك واقعيت است. شب و روزم را با او مي‌گذرانم؛ با هزار اميد و اشتياق. دلم بر...
21 فروردين 1391