خاطره روز تولد ماهان جونم...
نازدونه ی مامان شما روز شنبه 19/1/91 ساعت ٢:٢٠ دقیقه ی ظهر بدست خانم دکتر فضیل باوزن4200و قد٥٢(هزارماشالا) زمینی شدی.....
وای که چه روز قشنگی بود ازصبح که چشام و باز کردم تا اماده بشم بریم بیمارستان بغضم همش گرفته بود از یه جهت خوشحال بودم ازطرف دیگه هم ناراحت بخاطر اینکه ازتو دلم جدامیشدی و اون حسی که فقط خودم و خودت داشتیم و دیگه نخاهم داشت و یاد این جمله افتادم:
شگفت انگيز است. اين كه لم بدهي يك گوشه و براي كودك درونت كتاب بخواني. با او حرف بزني. از دلخوشي هايت بگويي، از دغدغه هايت. كودك دروني كه استعاره نيست، يك واقعيت است. شب و روزم را با او ميگذرانم؛ با هزار اميد و اشتياق. دلم براي اين روزها تنگ خواهد شد. براي زيستنش در من دلم براي اين روزها تنگ خواهد شد..........
نفسم حتی تو ماشین که داشتیم میرفتیم بیمارستان ساکت بودم....ساعت نزدیکای ٨وقتی رسیدیم مدارکا رو دادیم یکم منتظر شدیم بعد گفتن بریم بالاااا که دیگه من نتونستم برگردم بابایی و مامان بزرگ و نگاکنم همش بغض داشتم و گریم میگرفت و مامان جون هم همش میگفت خدافظی کن اخه خودش همراهم میومد تا اتاق ریکاوری.....بالاخره رفتیم تو و تابیام لباسام و عوض کنم یه خانوم اومد گفتن مامانی بره سالن ومنتظر باشه....وای من باز بغضم گرفت و دیگه زدم زیر گریه و پرستارا هم وقتی میدیدن میخندیدن و میگفتن باید بخندی که میخای تاچندساعت بچت و ببینی چرا گریه میکنی منم میگفتم دست خودم نیس.....بالاخره رفتم روتخت دراز کشیدم وپرستارا اومدن وگفتن که دکتر شما وقتش برا اتاق عمل ١نیم ظهره وباید منتظر باشی.....میدونستم ولی یجورایی شک داشتم ....تواتاق ٣ نفری بودبم که مال یکی فقط دخمل بود .دکتر اونا اومده بودن....بعد سرم ووصل سوند که باچه وضعی بهم وصل کردن چندساعت همش منتظر بودم و هی میرفتم دم در و با مامان جون صحبت میکدرم تا اینکه ١٢ نیم گفتن بریم اتاق عمل دکترت داره میااادخلاصه رفتیم بالا و نشستم ورودی اتاق عمل وچنتا خانوم همش میومدن وباهام حرف میزدن و سوال میپرسید البته استرس و اشک توچشامو میدیدن و میومدن دلداریم میدادن و همش میگفتن نگران نباش و دکترت خوبه و زرنگه فوقش نیم ساعت طول میکشه.....داشتیم حرف میزدیم که یدفه تلفن ورودی زنگ خورد و خانومه برداشت و گفت یدفه بله سیماخانوم اینجان و منم تعجب کردم یدفه منو صداکرد که شوهرته بیا...رفتم ولی چه رفتنی باز گریم گرفت و هیچی نگفتم همش گریه کردم و گفتم باشه باشه و قطع کردم....بازیکم نشستم که خانومه مسنی اومد پیشم نشست داشتم باهاش حرف میزدم که دیدم خانوم دکتر اومد...باهام سلام احوالپرسی کرد و گفت ببرینش منم میام که رفتیم تو اتاق عمل وای بار اولم بود...مث فیلما..ساعت ١وچهل دقیقه ای میشد رفتم تو اتاق عمل و با یه خانومی اونجا همصحبت شدیم باز همش دلداریم میداد و میگفت نترس و....یکم طول کشید امون خانوم دکتر که تا اونموقع مااونقدی حرف زدیم که بالاخره همشهری هم درومدیم...ساعت ٢ بود که خانوم دکتر و ٢ تا اقا یکی دستیار خانوم دکتر و یکیشو دکتر بیهوشی اومد..همش باهام حرف میزدن تااسترس نداشته باشم که یلحظه گفتا راست بشین و تکون نخور و از کمرم پشت امپول بیحسی و زدن و دستامم با یه چیز سردی نگهداشتن و یدفه پاهام سست و شل شد ای خدا چه حسی بود انگار خاب بود همش میگفتم من دارم از رو سقف میبینم بدنم و ها و اونا میخندیدن...چندقیقه نشد که حس کردم دارن سینم و هل میدن یدفه دیدم اقایی که بغل خانوم دکتر وایستاده بود دستاش رو قفسه سینمه....همش میگفتم نشونم بدینا حتما و خانومه میگفت پس چی چرا نشونت ندیم که یدفه صدای نازکی اومد واااااااااای فدای صدات بشم نفسسسسسسسسم اینقههه اینقه میکردی واقاهه هم همش میگفت به به یه پسر تپله بور و خوشگل داری و یدفه خانومه اوردجلو و گفت اینااااااا چه لحظه ای بود ای خداااااااااااااا برا همه اونایی که دوستدارن و منتظرن این لحظه رو نصیبشون کن..همون لحظه که دیدم عاشقت شدم عاشق صدای ناز و صورت سفید و تپی بودن بازوت که یادم نمیره هیچ وقت....بهترین لحظه های عمرم بودن ...
نفسم عاشقتم وهمیشه کنارت خاهم بود....