ماهانماهان، تا این لحظه: 12 سال و 22 روز سن داره

عشق و نفسم ماهان

هفت ماهگی دلبند مامان...

دردونه مامان ٢ روز پیش یعنی فردای  روزی که دوستای خاله اومده بودن شما ٧ ماهگیت و تموم کردی... هزار ماشالا دیگه داری مردی میشی برا خودت... ایشششششششالا تولد ٧ سالگی...٧٠ سالگی... نفسم شما هفته اخر ٧ ماهگی یه سرماخوردگی شدید و تحمل کردی ....فدات خس خس سینت وگلوت بشم که بخدا وقتی میدیدم خوب نمیتونی استراحت کنی عذاب وجدان میگرفتمم ومقصر میدونستم خودم و....بخدا خیلی مواظبم ها  شایدم این زیادی مواظب بودن و گرم نگهداشتنت باعثش بوده...وای اونشبی که از مراسم دخترعمه اینا (مهدی) برگشتیم چقد ناراحت بودی و نخابیدی اصصصصصصصلا هر ١٠ دقیقه بیدار میشدی و نمیتونستی بخابی..... عاشششقتم نفسم الان که دارم مینویسم خیلی بهتر شدی و خابیدی...
21 آبان 1391

200 روزگی...

  جینقول نفسی مامان امروز دقیقا ٢٠٠ روز از ١٩ فروردین و تولد شما میگذره مثل همیشه  باورم  نمیشه.... با اینکه روزا رو باسختی والبته با شیطنتای شما شب میکنیم و مامان و بعضی وقتا واقعا خسته میکنی ولی با این حال خیلی زود میگذرن روزای با توبودنمون....عاشقققققتتتتمممممم. ... شما تاامروز که ١٣ روزه رفتی تو ماه ٧ زندگیت  میتونی بدون کمک بشینی و با روروئک هم که  خونه رو دور میزنی و خطرناک شدی...سینه خیز و دوست نداری و تا میفتی رو شکم عصبی میشی ولی باشکم دور خودت چرخ میزنی.. وزنت هم هزارماشالا تقریبا با لباسات ١٠ کیلو و با قد ٧٤ و دور سر ٤٧  چون مامانی هفته ای ٢ ...
2 آبان 1391

اخرین واکسن....

نفس من ٢١ مهرماه ساعت ١١ نیم صبح سومین واکسن و اخرین واکسن تو یکسالگیش و نوش جون کرد.... ایشالا برا  واکسن بعدی  بعد تولدت در اولین یکشنبه میریم.... نفسم ایندفه مثل دفعه های قبل تو مرکز بهداشت خیلی گریه کردی ولی بعدش خابیدی. فدای تحمل مردونت بشم که توخونه زیاد نق نزدی و اذیت نکردی...تبت هم زیاد بالا نمیرفت و خوب بود.. درضمن این بار ٢تاییمون رفتیم برا واکسن البته با کالسکه که موقع برگشت اذیت نشی...  اینم یه عکس از  خابیدنت بعد زدن واکسن....                       ...
22 مهر 1391

نیم سالگی....

              نفس مامان امروز  ١٩ مهر  ٦ ماهش تموم شد هوررررااااااا فدات  باورم نمیشه ٦ ماهه تمام باتو خابیدیم بیدارشدیم زندگی کردیم چقدزودگذشت. . زندگیی که کاملا متفاوت از سالهای قبل عمرم بود.... تو نبودی ماچیکارمیکردیم  نفسم.. یعنی  ٦ ماهه دیگه عشق من یکسالش تموم میشه؟؟  خدایاااا شکرررت...                                        &nb...
19 مهر 1391

نفس مامان میشینه...

مامان فدات بشه  که هر لحظه خوردنی تر از قبل میشی و ما بعضی وقتا کنترل از دستمون خارج میشه و میخایییم دیگه واقعا قورتت بدییییییییییییم  وقتی خونه مامان جون بودیم و شما بغل خاله شیطونی میکردی متوجه شدم بدون کمک یکم میتونی بشبنی..... اینم عکس اون لحظه...   بعد ها هم وقتی اومدیم خونمون چون خیلی دوستداشتی بشینی تکرار کردی و بالاخره موفق شدی...البته تو عکس معلومه که باتعجب به دوربین نگاه میکردی وشاید متوجه نبودی  میشینی... البته بعضی وقتا میفتی و بعدشم میخندی.... فدای میمی هات بشم عشقمممممممممم.....   اینجام  ١٧٧ روزه بودی که قبل روز دفاعیم تو خونه مامان جون رو میز جوری ...
11 مهر 1391

6 ماهگی....

سلام عشق و نفس مامان خوبی.... خوشگل مامان امروز دقیقا ١٥٩ روزه که زمینی شدی و٣ روزه رفتی تو ماه ششم  از زندگیت....مبارکه...ایشالا تفلد ٦ سالگیت....٦٠ سالگیت.. ایشالا همیشه سالم و سرحال  باشی..   فدات بشه مامان که قول داده بودم هفتگی وبلاگت و آپ کنم  ولی از یه طرف  پایان نامم از یه طرفم عروسی عموت درگیرمون کرده بود و واقعا وقت کم میارم از یه طرفم  شیطونیا و جیغا و بهونه های الکیه شما که تا بیام جلو چشمت یدفه با لبخند ملوست تموم  میشه....دیگه یواش یواش میخای سینه خیز بری ولی کامل نمیتونی ...       دیروز که رفته بودیم پیش آقای دکتر برا ...
22 شهريور 1391

خبر اومدنت...

نفس مامان پارسال یعنی  دقیقا همین روز ٢٥ مرداد ٩٠  سال گذشته فهمیدم یه فرشته جوچولو  اومده  تو دلم.... نمیدونی چه حالی داشتم....صبح که رفتیم آز خون دادیم تو بیمارستانی که بابایی خودش هست میگفتم شاید خبری نباشه ولی ته دلم انگار یه چیزی میگفت دیگه تنها نیستم...اتفاقا اون روز بابایی شیفت بعد از ظهر بود و بعد آزمایش من و اورد خونه و خودش رفت بیمارستان....ومنم چون  یکم حالم خوب نبود و همش افت فشار داشتم رو مبل دراز کشیدم ونزدیکای ٢ ظهر بود که با صدای تلفن خونه بیدارشدم و بابایی خبر اومدنت و داد...مال ما برعکس شد  اخه معمولا مامانا این خبر خوب و به بابا میدن  ولی مال ما اینجوری بود... فد...
25 مرداد 1391

واکسن....

سلام جینقولم امروز ١٢٧ روزه تولدته و ٥ شنبه ٤ ماهگیت تموم شد و وارد ٥ ماهگیت شدی.                                                عشق مامانی دیگه نمیشه تنهات گذاشت چون شما هر لحظه میخای غلت بزنی و رو به شکم بیای فدای چشات بشم که صدای مامانی و میشناسی و هروقت صدات کنم زودی برمیگردی وپیدام میکنی.... نفس مامان امروز باخاله راضی رفتیم و واکسن ٤ ماهگیت و برات زدیم... فدای تحمل مردونت بشم که  همون ا...
21 مرداد 1391

اولین غلتیدن وغذاخوردن ماهان جون......

سلام ماهانم خوبی،ایشاالا همیشه شاد وسلامت باشی نفسم   اومدم خبر غلت زدنت و تو وبلاگت بذارم فداتبشم که چنروزیه قشنگ خودت راحت غلت میزنی و  بعدش زورت میاد و نفس نفس میزنی و گریه میکنی و الللبته وقتی برت میگردونم  باز تککرار میکینی و من اون لحظه میخاام قورتتتت بدددم ..  و اینکه امروز١١٩ همین روز تولدته  که برا بار اول برات فرنی درست کردم و شمایذره خوردی و بقیشم قشنگ پرت میکردی بیرون.... کی میشه زودتر بزرگ شی و برات چیزای خوشمزه بدم و تومثل آدم بزرگا بخوریی....منکه عاشق دیدن غذاخوردنه نی نیام دیگه برا پسملیه خودمم ببین چقد لحظه شماری میکنننم..    ...
14 مرداد 1391