11 ماهگی....
١١ ماه گذشت..خدایا هزار مرتبه شکر...
.نمیگم اسون سخت بود و شیرین که از هر لحظش لذت بردیم....
جینقول نفسیه مامان اینروزا شدید از همه دلبری میکنی وتو دل همه خودت و جاکردی
بازم تکرار اینکه واقعا شیطون شدی و نمیذاری و منم وقت نمیکنم زود زود بیاو وبلاگت و بروز کنم
همین الانشم از سر و کولم میری بالا و نمیذاری....
١١ ماه با تو بودن چقد خوب بود خوشجل مامان...وقتی عکسات و میبینم متوجه میشم که ای
خدااااا چقد تغییییرر....یاد اولین بار غلت زدن...نشستن...اولین فرنی...غذا...کاغذ
خوردنات...شیطونیات....رورئک سواری و اینکه کی تو روروئک راه بری....که الان دیگه
نمیشه بذارم توش چون هزارماشالا قدت بلنده و میترسم بپری بیرون...
الان که دیگه خیلی دوستداری بایستی و را بری ولی میترسی و زود میشینی
منم زورت نمیکنم نفسم هروقت کامل تونستی کمکت میکنم....بوسوبوس هوارتا
چنروز دیگه عیده و شما همه خریدات و کردی و وقت برا خریدای مامان بابا نذاشتی که
منم که دارم اماداه میشم برا تولد شما...البته کامل تصمیم نگرفتیم چجوری باشه مراسم تولدت
احتمالا خونه مامان جون بگیریم...
باز میام میگم...برم که داری کتابات و پاره میکنی..البته چنتاشو کامل ریز ریز کردی
خیلییی دوست دارممممم ماهان جونیییم.....